سلام ، چند روزی میشه که تنها هستیم، هر کدوم از اقوام به طرقی مسافرت رفتن،خونه آقاجون و عموم مشهد رفتن، اون یکی عموم کرمانشاه رفته، دادا جون رفته ایلام که تو کلاس های توجیهی قبل از مکه رفتنش شرکت کنه، 2 تا از داییها رفتن دره شهر، عمه هام رفتن میمه، دایی مصطفام با دوقولوهاش "آرتین و آبتین" رفتن شوش، دایی مرتضی هم رفته زرین آباد مدرس گارگاه آموزشیه،خلاصه تو شهرمون منو مامانی و بابایی و عمو رضا تنهای تنها هستیم،و من کمی حوصله ام سر رفته آخه قبلا با بچه ها بازی می کردم الان هیچکی نیست باهاش بازی کنم .دلم برا همشون تنگ شده ، امروز نهار عمو رضا خونمون بود کلی اذیتش کردم ،یه نایلکس سرم کردم و تو سالن خونمون مدام دور میزدم و می خندیدم و حرص م...