بیتا جونبیتا جون، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

بیتا گل قشنگ زندگی ما

برای دخترم

بیتا جان یک جهان قاصدک ناز به راهت باشد بوی گل نذر قشنگی نگاهت باشد و خداوند شب و روز و تمام لحظات با همه قدرت خود پشت و پناهت باشد                  بابا  
8 مهر 1393

پارک کودک

با سلام، امروز با بابا و بیتا پارک رفتیم ، به خونه بابا حجی هم اطلاع دادیم احمد رو هم بیارن که بیشتر خوش بگذره به بیتا خانم .بعد از خوردن نهار به سمت وسایلای بازی رفتیم که بیتا جون بازی کنه، تو حین بازی کردن بود که میخواست بیفته، باباش بهش گفت : دخترم می خواستی بیفتی؟ بیتا هم با اعتماد به نفس بالا گفت: نه  میخواستم نیفتم . کلی خندیدیم منو بابایی   ...
1 بهمن 1392

10 آذر سالگرد ازدواج مامان و بابا

  سلام ، من که نبودم 10 آذر، ولی میگن اون روز ، یعنی 5 سال پیش مامان و بابام با هم عروسی کردن و تو تالار نگین جشن گرفتن و کلی به همه خوش گذشته ، تازشم اون روز کلی بارون باریده و ماشین عروسشون خیس بارون شده، جای من خالی . بهترین مامان و بابای دنیا سالروز ازدواجتان مبارک باشه ، ایشالا سالهای سال در کنار هم، در کنار من خوشبخت باشید، دوستتون دارم .دخترتان بیتا خانم ...
9 آذر 1392

بیدار شو

سلام ، خدا نکنه بیتا جون یه کوچولو زود تر از من از خواب پاشه ، زودی از اتاق خودش میاد اتاق ما و فریاد میزنه : پاشید، پاشید، مامان پاشو ... ببین ماه رفته ، ستاره رفته ، آسمون دیگه مشکی ن یست، خورشید خانم دراومده،پس باید بیدار شیم از خواب . دختر خوشگل مامانی مرسی از اینکه باخبرم می کنی که چه موقع از خواب پاشم.قربون شیرین زبونیات.  
29 آبان 1392

روزهای تنهایی

سلام ، چند روزی میشه که تنها هستیم، هر کدوم از اقوام به طرقی مسافرت رفتن،خونه آقاجون و عموم مشهد رفتن، اون یکی عموم کرمانشاه رفته، دادا جون رفته ایلام که تو کلاس های توجیهی قبل از مکه رفتنش شرکت کنه، 2 تا از داییها رفتن دره شهر، عمه هام رفتن میمه، دایی مصطفام با دوقولوهاش "آرتین و آبتین" رفتن شوش، دایی مرتضی هم رفته زرین آباد مدرس گارگاه آموزشیه،خلاصه تو شهرمون منو  مامانی و بابایی و عمو رضا تنهای تنها هستیم،و من کمی حوصله ام سر رفته آخه قبلا با بچه ها بازی می کردم الان هیچکی نیست باهاش بازی کنم .دلم برا همشون تنگ شده ، امروز نهار عمو رضا خونمون بود کلی اذیتش کردم ،یه نایلکس سرم کردم و تو سالن خونمون مدام دور میزدم و می خندیدم و حرص م...
29 آبان 1392

من هستم

زندگی مامانی بیتا جان ، بعد از مدتها حوصله کردم و برات صفحه ایی درست کردم، و خاطرات قشنگ دوران کودکیت که با هر ثانیه اش جانی تازه گرفتم را می خوام بنویسم. ...
29 آبان 1392

حرص مامان دراومد

شیطون بلای مامانی امروز لحظه ایی که من در حال ظرف شستن بودم، میره سر کشوی وسایلام، قیچیو برمیداره ، میره تو حیاط و  جلو موهاشو کوتاه میکنه خفن، وقتی دیدمش خدا میدونه چقدر حرصم دراومد اما بیتا جان ریلکسه ریلکس میگه : "مامان دیدی خوشگل شدم" منو بگی کارد میزدید خون در نمی اومد، آخه من به موهای قند و عسلم خیلی حساسم ، دوس دارم موهاش همیشه بلند و زیبا و افشون باشن، همیشه یکی از آرزوهام بوده که یه دختر داشته باشم با موهای زیبا.اما بیتا خانوم  این دسته گل رو به آب داد.جالبه وقتی بردمش خونه آقاجونش همه گفتن آخیش  حالا خوب شده و صورتش باز شده .منم بهشون گفتم که ازشاهکارهای خودشه. ...
21 آبان 1392